...In the name of God
به نام خدا در اخبار است که اصحاب کهف هفت تن بودند به روزگار دقیانوس در شهر اِفسوس. و دقیانوس جبّاری بود متکبّر، دعوی خدایی کردی، شش مَلِک را مقهور کرد و از هر یکی پسری بگرفت و ایشان را به بندگی می داشت در روزگار فترت رسولان پیش از خروج عیسی علیه السلام . دقیانوس پیش خویش ایشان را به پای کردی و بر مقام مُلکت بنشستی، بر تخت زرین به جواهر بافته، تاج مُرَصَّع بر سر نهاده، و آن مَلِک زادگان به خدمت وی ایستاده. وقتی از مَلِکی از ملوک اطراف تهدید نامه ای رسید به دقیانوس، دانست که با وی بر نیاید. بترسید از تهدید وی. آن را پنهان می داشت از ارکان مملکت خویش تا روزی که طعام بخورده بود، یکی از ملک زادگان آب بر دست وی می ریخت تا دست بشوید. گربه ای بر بام بدوید، دقیانوس پنداشت که آن مَلِک تاختن آورد، رنگ روی وی [متغیر [گشت و لرزه بر دست و پای وی اوفتاد. غلام در وی نگریست. آن تغیُّر بر وی بدید، به خرد خویش بدانست که او خدایی را نشاید که اگر وی خدا بودی، بدان مقدار واقعه از جا بنشدی. آن را در دل می داشت تا به خانه خویش آمد. چون ملک زادگان به سرای وی آمدند و خوان بنهادند وی هیچ طعام نخورد. وی را گفتند: تو را چه بودست که طعام نمی خوری امروز؟ وی گفت: اندیشه ای در دل من افتاده است که طعام به گلوی من فرو می نشود. گفتند: آن چه اندیشه است؟ با ما بگو! دانی که ما را از یکدیگر هیچ راز پنهان نیست و نبوده است. وی با ایشان عهد کرد که آشکارا نکنید، آنگه بگفت که: من چنین حالی دیدم، تغیّر بر روی ملک بدیدم، بدانستم که وی خدایی را نشاید، وی را چه پرستم که وی مقهور است همچون ما. ایشان گفتند: ما را هم این در دل افتاده است. [پس] رازهای معرفت بر یکدیگر بگشادند، نور آشنایی مولی در دل های ایشان پدید آمد. دست از طعام بداشتند، قرار از ایشان بشد، حال بر ایشان بگردید، برخاستند و گفتند: ما را نیز روی نیست اینجا بودن که دقیانوس ما را بکشد و عذاب کند. صواب آن است که بیرون شویم. * * * [پس] روی به کوه نهادند. یکی از آنان گفت: اکنون که از خدمت مخلوق به خدمت خالق آمدیم، صواب آن است که پیاده رویم خاشع وار، همه از اسبان فرو آمدند و اسبان را بگذاشتند، پیاده می رفتند، خوار پای ایشان را مجروح کرد. ایشان که مردمانی بودند در ناز پرورده، هرگز برهنه پای نارفته. چون زمانی در آن کوه و سنگلاخ برفتند، شبان دقیانوس را دیدند با رمه ای عظیم گوسپند. وی ایشان را گفت: شما که اید و کجا می شوید؟ گفتند: به خدمت خدای هفت آسمان و هفت زمین. شبان گفت: به حق جوانمردی بر شما که مرا با خویشتن ببرید که همه دل من، نور معرفت مولی گرفت و شوق او در دل من به جوش آمد. گفتند: جواب آید برو. گفت: چندان فرو ایستید که من این رمه را به سر بالایی درگذارم تا روی به شهر نهند. این کار بکرد و یا ایشان برفت. سگی بود که وی نیز از پی ایشان می رفت. شبان را گفتند: سگ را بازگردان که سگ خبر دهد، نباید که بانگ کند، از پی وی بیایند ما را باز یابند، شبان گفت: این سگ به راندن من باز نگردد که با من خو کرده است؟ شما او را بانگ بر زنید. یکی از ایشان بانگی بر وی زد و حمله ای برد. سگ [به اذن خدا] با ایشان به سخن آمد که: شما پروردگارتان را تازه شناخته اید و من او را از قدیم می شناسم، پس راندن من برای چیست؟ ایشان را از آن [سخن سگ] عجب آمد. وی را با خویشتن ببردند. * * * می رفتند تا به غاری رسیدند. گفتند: در اینجا فرو آییم و تن به خدایْ تسلیم کنیم. بر درِ آن غار دعا کردند که: پروردگارا! بر ما رحمت خویش را بگستر و کار ما را به سامان آور. (کهف، 10) پس وارد شدند، یکسر در نماز ایستادند. لختی نماز کردند، خدای عز وجل خواب بر ایشان افکند و آن سگ ایشان بر آستانه غار بخفت سر بر آستانه غار نهاده، دو چشم خود باز نهاده و خود در خواب خوش خفته. خدای عزّ وجلّ هیبتی بر آن سگ پوشانید تا هیچ چیز زَهره ندارد که در وی نگرد یا پیرامُن آن غار گردد از بیم آن سگ. چون خدای عز وجل ایشان را همه در خواب کرد، فرشته ای را بر ایشان موکل کرد تا ایشان را از پهلو بر پهلو می گردانْد تا ضعیف نشود اعضای ایشان و دری از مَرْغْزارهای بهشت در آن غار گشاده کرد، تا سیصد و نه سال در آنجا بودند خفته، آنگه ایشان را بیدار کرد. چون برخاستند یکدیگر را پرسیدند که چندست تا ما در این غار خفته ایم؟ یکی گفت: روزی. دیگری نگه کرد، آفتاب هنوز فرو نشده بود، گفت: نه بلکه بعضی از روز. * * * چون بیدار شدند ساعتی برآمد، گرسنه شدند، گفتند: هیچ چیز هست تا یکی را به شهر فرستیم تا طعام آرد. شبان گفت: با من درمی چند سیم است. [پس یکی از آنان به نام یملیخا] را بفرستادند و او را حجّت ها برگرفتند که زینهار! کس را از حال ما خبر نکنی و طعامی لطیف [و حلال] آری. [یملیخا [چون به شهر آمد، حال شهر نه بر آن جمله دید که از پیش دیده بود که حال ها بگشته بود و دقیانوس هلاک شده و مَلِکی دیگر بوده از پس وی. و در آن میان، عیسی علیه السلام بیامده و اهل آن شهر، دین عیسی گرفته و مَلِک ایشان بود پادشاهی مسلمان عادل. یملیخا تعجب می کرد و می آمد تا به بازار آمد. فرا دکان طباخی شد. سیمْ فراوی داد. طباخ آن درم ها دید به ضرب دقیانوس. گفت: گنج یافته ای؟ راست بگو تا این از کجا یافته ای؟... یملیخا چون درماند قصه خویش بگفت. طباخ ندانست که وی چه می گوید. در وی آویخت که او را نزد مَلِک برد. ملک او را بپرسید، وی قصه خویش بگفت. ملک هم ندانست که وی چه می گوید. کتاب خوانان را بخواند، از ایشان پرسید. گفتند: ما در کتاب ها خوانده ایم که در روزگار دقیانوس، ملک زادگان بودند، اسلام آوردند و از وی بگریختند. کس را خبر نیست از ایشان که کجااند. صفت ایشان چنین و چنین است. چون ملک بدانست، وی را بنواخت و منادی فرمود در شهر تا به زیارت ایشان شوند. خلقْ رویْ به کوه نهادند و ملک با همه ارکان مملکت برفت و یملیخا را با خویشتن می برد تا راه نماید ایشان را. چون نزدیک غار رسیدند، یملیخا گفت: صواب آن است که من از پیش فرا شوم، ایشان را خبر کنم که حال چیست تا نترسند که ایشان پندارند که اینْ روزگار دقیانوس است. مبادا که این جمعیت ببینند و بترسند. [پس] از پیش برفت و ایشان را در آن غار آگاه کرد که حال بر چه جمله است: دقیانوس از سیصد سال باز هلاک شده و احوال شهر بگشته و مَلِک مسلمان با همه حشم به سلام و دیدار شما می آیند و همه شهر آذین بسته جلوه ما را، صواب چه بینید؟ ایشان گفتند: ما را از دنیا و صحبت خلق بس، نخواهیم؛ یا رب! ما را جان بردار. خدای تعالی ایشان را در آن ساعت جان برداشت، و گویند ایشان را از دیدار خلقْ غایب کرد تا هر چند گشتند و جستند ایشان را باز نیافتند؛ و معروف تر آن است که ایشان را باز یافتند جان برداشته، و سپس بر آن مکان مسجدی بنا کردند. مطلب از علی صانعیآغاز ماجرا
هجرت
افشای نشان الهی
قالب رايگان وبلاگ پيچك دات نت |